زنی که توی دلش مرده ای شبیه تو جا شد...
دو تا کلوچه ی گردویی از کشو بردار کنار چایی تقدیر تلخمان بگذار ... بیا به یاد بیاور زمان مشکوکی که می گذاشت دلم با دلت قرار و مدار همیشه قصه به این سو کشیده می شود آه و قصه گو که عجب کم می آورد این بار ... شده ست در به در اوج و مانع و پیرنگ نتیجه اش؟ ... همه اش دور می زند پرگار دو باره چشم به در داشته زن قصه و مرد قصه که رفته همیشه بر سر دار .... عجب کلوچه ی خوش مزه ای ، بخور دیگر نخواه زهر شود شور آخرین دیدار ...
¤ نویسنده:حمیده مظفری
سیگار و سرفه های پر از خون مرد سر درد های موذی موزون مرد احساس رنگ رفته ی یک عشق دور یک زن درون قصه ، که مجنون مرد که رفته بوده لخته ترین روز سال با پای خود به دام شبیخون مرد یک زن برای روز مبادا ترین ... کم خون ترین نواده و هم خون مرد از ماضی بعید کمی بوده تر اما به فکر اینک و اکنون مرد آری همان زنی که.... نگفتم مگر ؟ مجبور نا گزیر ..... که مظنون مرد خون زنی که ... اوج تراژیک ... درد سیگار و سرفه های پر از خون مرد ¤ نویسنده:حمیده مظفری
مرداد دست های تو را گم ... و بعد هم اخراج . حلق و آب . تلاطم ... و بعد هم این قهوه را به جای دو چشم تو خوردم و تف کرده ام به هیکل مردم ... و بعد هم با کاج های مرده هم آغوش . تخت تخت توی شومینه.آتش و کژدم ... و بعد هم در عمق گور . X نفر . رو به روی هم من.من.من و من و من و گندم ...وبعد هم شلوار های حوصله تنگ . انزوا . کما احساس های آجری قم ... و بعد هم
¤ نویسنده:حمیده مظفری
|
مدیریت وبلاگ شناسنامه پست الکترونیک کل بازدیدها:5337 بازدیدامروز:2 بازدیددیروز:0 |
درباره من |
لوگوی وبلاگ |
|
اشتراک در خبرنامه |
|